۲۹ آذر ۱۳۸۷

یه جمعه قابل قبول

برنج خیس کردم، گذاشتم لوبیاها نیم پز بشن و رفتم سروقت لباسها. همشون رو شستم. پیاز سرخ کردم و سبزی و ... قرمه سبزی رو گذاشتم که بپزه. آب برنج رو گذاشتم و اتاق رو جارو زدم .کتابخونه و میزوآینه رو گرد گیری کردم. برنج رو دم کردم.
دوش گرفتم.
حالا ! بوی قرمه سبزی و اتاقی که برق می زنه. منی که دیگه دلش شور نمی زنه! جون بائز و یه رمان جدید! بعد از مدتها یه رمان جدید! زندگی یعنی این! فعلا عجالتا!

۲ نظر:

Maryam گفت...

اینو خیلی دوست داشتم گلی، وقتی بعد کلی وقت به خودت و زندگیت می رسی چه حالی می ده! اسم رمان جدید چیه حالا؟

شقایق گفت...

برج بابل!تا اینجا که کولاک بوده!گرفتتم!