آه برای تو می خندم و سرم را کج می کنم
و با لبان مشتاقم سیل واژگان تو راسر می کشم
و به خاطر تو دهانم را به رنگی سرخ و عطرآگین در می آورم
و با سرانگشتان آموخته ام رد ابروانت را دنبال می کنم
آن گاه که سیاهه ی عشقهایت را برایم می خوانی
آه با چشمانی ذوق زده می خندم و به شوق می آیم
تو خنده ای نثار می کنی و هیچوقت هم دل مرا نمی بینی
که هزار هزار ریزه مرگ هلاکش کرده اند
و خودم خوب می دانم چه در سر داری
که به سرزندگی صبحم، به روشنی برف
و همه ی آن فرسودگی های درون دلم را
هیچ نخواهی فهمید
آه، می خندم و گوش می سپرم، آن گاه که یکدیگر را می بینیم
و تو برایم از ماجرایی تازه قصه ساز می کنی
از بانوان حساس بی پروا
از دستهای مزمن و از زمزمه ی آرام آن حرفها
تو به من دلخوشی و تقلا می کنی باز
تا برایم از خوشی های اخیر رجزها بخوانی
چنین تو مرا می پسندی -شگفت زده، شاداب، باوفا-
و خیره چشمان شبهای مرا هیچ نمی بینی
و آن زمان که در جستجوی نجابت آواره شوی
سر به هوا، می بوسمت آن گاه که می روی...
و این که در غیاب تو، ای عشق من،چه پیش می آید
هیچ نخواهی فهمید!
دوروثی پارکر/ ترجمه پویا*
با پس زمینه صدای جون بائز، یادمان یک روز ناب و این شعر که هدیه همان روز بود.
۱ نظر:
wow,
Nice piece thanks to Pouya who made your night when we are not around. Say hello to him for me and hope all goes well with you Shaghayegh and after this interview everything becomes smooth and peaceful for you.
Kisses,
Maryam
ارسال یک نظر