فردا صبح از خواب که بیدار شوم، اولین چیزی را که چک می کنم وضعیت چشمهام است! که قطعا پف کرده و قرمزند! ساعت 11.5 با استاد جان قرار دارم و لاجرم به هزار دردسر می افتم تا به ریخت آدمیزاد درآیم!
فکرش را می کنم میان این همه اشک بی خودی که این چند هفته ریخته ام این گریه و هق هق عمیق امشب چقدر چسبید! چقدر دلیل داشت! چقدرش از سر ذوق بود! چقدرش از سر دلتنگی! چقدرش از سر حسرت!
بهتر از این خبری نداده بودی در همه ی این چند سال! کتابت قرار است چاپ شود! آخ که چقدر منتظر شنیدن این جمله بودم! نمی دانی که! نمی دانی که! این هیولا را آخر زمین زدی! و یادت باشد قول دادی که مغلوب بیماریت نشوی! من این مجلد را با عدد 7 می خواهم!
۱ نظر:
سلام،
حدس می زنم که مخاطبت کیه اما امیدوارم مریضی نداشته باشه. هق هق خیلی برام مفهوم داره.
ارسال یک نظر