۲۸ آبان ۱۳۸۷

و چشمهام ...

نشست کنارم؛ سرش رو اورد کنار گوشم و گفت:" بیخود لبخند نزن، غم چشمات یه حال خوبی داده به چهرت؛ خرابش می کنی"
چونه ام لرزید و دو تا قطره درشت چکید رو دستام...

هیچ نظری موجود نیست: