دیشب باز آمدی!
با همان کت شلوار خاکستری همیشه ، با همان ابریشمین موی سپید که آن همه دوست داشتم، باز با سکوت ! با همان دستهای زخم از خار گل و گیاه!
کاش حرفی می گفتی!
روی آن تخت که بودی آن همه کیلومتر دورتر، من دو روز بعد تو را با پارچه های سیاه و آمبولانس سفید روی تخت خوابگاه می دیدم! بی خبر! گفته بودي هم كه چه آرامشی! و این جمله آخر تو بود آن زمانكه من دورتر با فریاد پریدم از خواب و بعد گفتند هم که افت و خیز خطوط مانیتور کم شده ....
دلم برای آن سنگ سیاه تنگ شده ، برای بید بالای سرت! برای یک گریه سیر به خاطر درخت نارنجی که بعد تو دیگر بار نداد!
می آیم! همین روزهاست که برگردم به زادگاهم.
با همان کت شلوار خاکستری همیشه ، با همان ابریشمین موی سپید که آن همه دوست داشتم، باز با سکوت ! با همان دستهای زخم از خار گل و گیاه!
کاش حرفی می گفتی!
روی آن تخت که بودی آن همه کیلومتر دورتر، من دو روز بعد تو را با پارچه های سیاه و آمبولانس سفید روی تخت خوابگاه می دیدم! بی خبر! گفته بودي هم كه چه آرامشی! و این جمله آخر تو بود آن زمانكه من دورتر با فریاد پریدم از خواب و بعد گفتند هم که افت و خیز خطوط مانیتور کم شده ....
دلم برای آن سنگ سیاه تنگ شده ، برای بید بالای سرت! برای یک گریه سیر به خاطر درخت نارنجی که بعد تو دیگر بار نداد!
می آیم! همین روزهاست که برگردم به زادگاهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر