۱۶ آبان ۱۳۸۷

خواب شبانه

دیشب باز آمدی!
با همان کت شلوار خاکستری همیشه ، با همان ابریشمین موی سپید که آن همه دوست داشتم، باز با سکوت ! با همان دستهای زخم از خار گل و گیاه!
کاش حرفی می گفتی!
روی آن تخت که بودی آن همه کیلومتر دورتر، من دو روز بعد تو را با پارچه های سیاه و آمبولانس سفید روی تخت خوابگاه می دیدم! بی خبر! گفته بودي هم كه چه آرامشی! و این جمله آخر تو بود آن زمانكه من دورتر با فریاد پریدم از خواب و بعد گفتند هم که افت و خیز خطوط مانیتور کم شده ....
دلم برای آن سنگ سیاه تنگ شده ، برای بید بالای سرت! برای یک گریه سیر به خاطر درخت نارنجی که بعد تو دیگر بار نداد!
می آیم! همین روزهاست که برگردم به زادگاهم.

هیچ نظری موجود نیست: