۱۱ آبان ۱۳۸۷

سرما خوردگي عزيز!

همیشه خدا وقتی سرما می خوردم توهم مرگ می اومد سراغم. اعصابم به هم می ریخت و همه عالم و آدم رو مقصر می دونستم نو سرماخوردنم. این بار عجیب دارم با این حالم کیف می کنم. این سردرد منگ، صدای گرفته، چشمهای دم به دم خیس، و گلو درد بهم یه حس عجیبی می ده. حسم حس آدمیه که تا همین چند روز پیش سایه مرگ رو حس کرده و حالا تو همین نشانه های سرما خوردگی داره نشونه های زندگی رو پیدا می کنه. من سرما خوردم، پس هنوز زنده ام. هنوز تنم به ویروسها واکنش می ده. من زنده ام، چون سرماخورده ام. و هوا سرد شده. این یعنی که تابستان امسال تمام شده.
تناقضهای من سر پایان ندارند.....

۱ نظر:

فروغ گفت...

اين تناقض ها ي منم تمومي ندارن.دارن له مي كننم