۱ آبان ۱۳۸۷

ناممکن من!

وقتی می گویم و حتی مستقیم توی چشمهام نگاه می کنی می بینم که ذهنت سر در پی چیزی دیگر جایی نه چندان دور، شاید نه خیلی نزدیک پی حرفی است که منتظری زودتر بگویی اش. در من نیازی هست برای باز گفتن خودم. برای با تو گفتن. برای گفتن، نه از دیروزهام و فرداها، که از لحظه گفتن. کلمه نمی شوم. می نویسم دور تر، دیر تر. قهرمی کنم با خودم. مثل مبصرهای دست و پا چلفتی از ساکت کردن سر و صدای ذهنم عاجز می شوم. و بیهوده سعی می کنم بفهمم چرا حتی تو هم که زبان مرا می فهمی صدایم را نمی شنوی در نگاه هام. در بغضی که می آید و می رود. نه دیگر! دیگر تلاشی نمی کنم. می شنوم. تک تک واژه ها را به خاطر می سپارم و دیگر باور می کنم که من برای گفتن خیلی دیرم. خیلی دورم. برای من همان بهتر که دستهام رو بگیری و مثل کودکی با خودت ببری. برای من همان بهتر که سکوت کنم و مشتاقانه بشنومت. و بعد رفتنت سرم را برگردانم و بگویم : ای وای! تو هم! تو هم نمی شنویم!

هیچ نظری موجود نیست: