۵ شهریور ۱۳۸۷

بالکن من

قریب یک ساله که وقتی غروب از سر کار می یام، درو که باز می کنم می دونم کسی منتظرم نیست. اینه که راحت بند کفشم رو پای تخت باز می کنم و خرت و پرت هایی که خریدم رو همونجا پای در ول می کنم تا بعد که کی باشه... اتاق من یه بالکن داره که مشرفه به شش تا پنجره... وقتی تنابنده ای دورو برت نباشه دید زدن خونه هایی که ازشون کلی صدای آدم می یاد یه جور تفریح میشه...اونم من که از بچه گی عاشق دید زدن خونه هایی بودم که لای درشون باز بوده... هر چی هم ادبم کردند، ادب نشدم. این شش تا پنجره پنج تاشون یه وجه مشترک دارن، اونم اینکه از همشون نور زرد می زنه بیرون. و این یعنی اولین معنای خونه! اون یکی که لجم رو بد جوری در می یاره مال آشپزخونه اییه که توش پر مهتابیه. یه پنجره هم هست که خیلی دوستش دارم چون یه پرده آبی مسخره داره که ناشیانه با دو تا سنجاق قفلی بالا و پایینش رو بستن. این یکی از همه تاریک تره ومشخصه که جذاب تر هم هست. شبها نورش کم و زیاد می شه! یه جور عجیبی که اولها در نهایت خنگی نمی فهیدم مال صفحه تلوزیون یا مانیتور یا یه چیزی شبیه اونه !به گمونم هم مال یه آقای جوونه، چون اگه مال یه خانم جوون بود پرده اش اینقدر ضایع بالا پایینش سنجاق قفلی نخورده بود. و باز به گمونم این آقای جوون عشق فیلمه، چون داستان این کم و زیاد شدن نور هر شب تکرار می شه. می دونم که قانون این مجتمع اینه که بدون روسری نباید بریم تو بالکن امابه من چه ! هر کسی حق داره هر جور دوست داره بالکن منو روایت کنه. بدم هم نمی اد بدونم این روایتها چه جوریند...بعضی شبها که سگ می شم و سیگارم می گیره یا خوشحالم و قهوه خوردنم می گیره می شینم تو بالکن و وضعیت ماه رو می سنجم. اغلب در این مواقع عینکم رو هم در می یارم که دور و برم رو نبینم و چون همیشه خدا هدفون تو گوشمه لاجرم دو تا از حواس مهمم از کار می افته و اونوقت می تونم کلی حال دنیا رو ببرم.
این بالکن، شمع هام ، شکلات، سردرد،مسکن و گپهای شبانه مشخصه های معنایی زندگی این یکی دو ماه اخیر منند

هیچ نظری موجود نیست: