۵ فروردین ۱۳۹۱

سالی بهار ...

عمه ها هنوز به رسم هر سال بی خبر نیامده اند خانه و زندگیمان را به آشوب بکشند. پشت این پنجره هم حتی نرمی سبزی به تن این درختک خشک ننشسته. پوستش ترک ترک شده طفلکم. سال تحویل را برای بار اول توی این سی سال عمرم خواب ماندم. هوا هم که ...سور زده به آبان و غم احمقانه اش.
دلم برای غرغر کردن های دید و بازدیدهای عید تنگ شده. کسی بیاید لطفن...دلم می خواهد برای عشق های کودکیم لباس نو بپوشم...

۲ نظر:

گفت...

راست میگی خبری از حال و هوای عید نیست امسال.. خبری از سفره ی هفت سین و ماهی و سبزه نبود خونه. پارک رفتم و خبری از هوای بهاری نبود. خونه هنوز ریخت و پاشه این همه روز بعد از عید و حوصله ای ندارم برای جمع کردن اتاقم حتی. نمیرم دراز بکشم رو نیمکت پارک با یه کتاب و یه فلاسک مثل همیشه که میرفتم این موقع ها و لذت داشت برام. لبخندی که باید باشه رو لبها نیست. کلا... خبری از روحِ بهار نیست فقط صفحات تقویم الکی ورق خورده...
همه انگار شکسته شدن... مثل ترک ترک درختت...

مریم گفت...

...بوی عیدی...