۱۰ شهریور ۱۳۹۰

سال 25

به یک وضع اسف باری مغزم درد می کند. سرم نه! مغزم. یک جور انگار حال تهوع گرفته مغزم. می نشینم پشت میز و این فایل های ورد در حکم غذای مسمومند برای این مغز مریض خسته. گریز زدنهام به ساز و رمان و فیلم هم هیچ مسکن که نمی شوند، بدتر می شوم و بیزارتر از این همه اجباری که 24 سال تمام تحمل کرده ام.
بعد از دفاع قرارم این است که عنوانم را بگذارم دم کوزه برای چند وقتی و بروم پی پیشخدمتی یا نمی دانم هر جور کاری که مغز نخواهد...

۴ نظر:

کدئین گفت...

چاکریم :)

مجتبی فتح اله زاده گفت...

درست شکل همین روزهای ما

مهشید گفت...

گاهی حس می کنم شدم آلارم به روز شدن ناژو!
کجایی شقایق؟!

شقایق گفت...

مهشید جونم!
باور کن خودمم دلم لک زده واسه نوشتن اما نمی دونم چرا نمی شه...
مرسی که هوای ناژو رو داری عزیزم. کامنتات همیشه عالین. اون یکی هم که واسم خصوصی گذاشتی که چی بگم که بتونم حسمو کلمه کنم درباره اش... :*