خواندن دستنوشته های خالهی جوان و خواهر پر شر و شور چیزی نبود که بشود از وسوسه اش چشم پوشید. می پاییدمشان و اول خوب نگاه میکردم که چطور توی کمد گذاشته اندش، خوب نگاه میکردم ببینم عطف دفتر چپ است یا راست و بعد اینکه چیزی اگر لای دفتر هست دقیقن کجاست. صدای قلبم را هم میشنیدم تمام وقت و گاهی هم چشمهام تار میشد از اضطراب که مبادا سر به زنگاه پیدایشان بشود...
همینطورها میدانستم که امکان خوانده شدن دستنوشته های مضحک من هم هست. بر می داشتم از چپ به راست مینوشتم که سخت باشد خواندنش. عادتش ماند تا سالها... دفترهای رنگ به رنگ و کلمه های جویده جویده ی من...
سه سال پیش از راست به چپ نوشتن را همین جا تمرین کردم... حدیث شبها و روزهای بی پناهی و خود فریبی و شادیهای رنگ پریده و غمهام. همینجا من تمرین کردم که باید قصه بگویم از چیزی که دخلی به واقعیتم ندارد. یاد گرفتم سکوت کنم و کلمه هام را سر ببرم برای خاطر دل آدمها، یاد گرفتم بنویسم و بعد قرص پاش بایستم، یاد گرفتم نقش آدم قربانی عصبی نقش بهتر یک زن وبلاگ نویس محسوب میشود. یاد گرفتم اینجا مثل هر جای دیگر مساله، مسالهی قدرت است و عدد و رقم... یاد گرفتم و نوشتم و خوانده شدم... ناژو سه ساله شد و من به همین سادگی سی ساله...
۶ نظر:
تولدت مبارک. سی سالگی سن عجیبیه.
پ.ن.
چرا عکس بالای وبلاگت رو عوض کردی؟
مرسی ناشناس جان!
خب خسته شده بودم ازش، واسه تنوع! :)
چه جالب
منم برای اینکه نوشتههامو خواهر کوچیکترم نخونه شروع میکردم از چپ به راست نوشتن که مثلن نفهمه. انقده این کارُ کردم که دیگه اونم تو از چپ به راست نوشتن استاد شد ((:
کارای زیادی واسه ناخونده موندن نوشته هام انجام دادم که البته بیشترشون سودی نداشتن! شاید باید روش تو رو امتحان کنم ؛)
هوای پر از دود تهران چند روزی فرستادم شمال.. با تاخیر تولد خودت و خود دومت مبارک :)
مرسی مهشید جانم! :*
اره ارغوان دقیقن همین شد... :))
من به خاطر اینکه هیچکس نخونه... هیچوقت ننوشتم... :(
راستی سلام
ارسال یک نظر