۹ خرداد ۱۳۹۰

امروز همه تویی و فردا همه تو...

یک وقتهایی هست که آدم حنجره اش دل دل می کند برای فریاد از ته دل ... از ذوقِ فریاد کردن اسم کسی شاید! عمیق تر اما حال و روز این شبهای من است که که چشم که باز می کنم دست چپ تو را می بینم حائل تنت و فرمان و دستی که نمی بینم با آشفتگی موهاو گونه و انحنای گردنم داستانها دارد... چشم می بندم و همین نزدیکها به سکوت، سرم بر شانه ات، دل می سپارم...

هیچ نظری موجود نیست: