۱۵ آذر ۱۳۸۹

ای کاش داوری... داوری... داوری...

قطعه های ذهنم را می چینم کنار هم و تیره ترین تصویر ممکن را می سازم. پازل تمام عیاری ست. همه ی لبه ها فیت. تصویر کامل. درد می پیچد توی تنم. می ترسم از خودم. این ذهن من است یعنی که این تصویر را ساخته؟ این قدر سیاه؟ می بینم این ذهن از هم پاشیده‌ی ترسخورده‌ی بیمار را که تو تصویر قطعه هاش را ساختی. اینطور تیره. همه‌‌‌ی گناه تصویر ذهنیم از حال امشب گردن توست و روزهای تلخی که ساختی... دنبال مقصر می گردم و تو باز حی و حاضر جلو چشممی...

۵ نظر:

panjaryman گفت...

خب باباجان یه بازی دیگه بکن... دوچرخه رو هم که قبلن تکلیفش روشن شد.
من میگم شقایق روزا یکیه و شقایق شبا یکی دیگه... شبا سخت میشی.

شقایق گفت...

بفرما بای پلارم دیگه!

مداد گلی گفت...

بگویم "این تو های لعنتی " ناراحتت نمی کند؟

شقایق گفت...

نه نه ابدا

مداد گلی گفت...

پس: تو های لعنتی لعنتی....