۲۲ آبان ۱۳۸۹

bonjour tristesse

روزهایی بود که زندگی من هیچ چیز کم نداشت. همه ی تلاش هام جواب داده بود، شده بودم دانشجوی آدمی که آرزوی شاگردیش را داشتم، مستقل شده بودم، شغلی دست و پا کرده بودم، عشق داشتم و همه چیز عالی بود. کار فقط از آنجا می لنگید که مرد زندگیم بدترین دوره ی افسردگیش را می گذراند- بدترینی که من دیده بودم- و من کاری از دستم برایش بر نمی آمد. یک بار این حس را گرفته بودم ازش که ورودم به زندگیش حال و روزش را بهتر کرده و آن روزها همه اش می ترسیدم که آن قدرت پیشین از دست رفته باشد. که دیگر کاری از دستم بر نیاید ونتوانم خوشحالش کنم. حرفها و دلداری ها و نوشته ها و قدم زدنها و .. هیچ کدام جذبه ی قبل را نداشتد و من مدام انرژی ام صرف این می شد که راهی دست و پا کنم و خنده را برگردانم به لبش، حالش را بهتر کنم...
آن روزها جوان تر از آن بودم که بفهمم گاهی از دست آدم هیچ کاری بر نمی اید. هرچند تلخ و سخت اما آدم باید بپذیرد که معجزه ای هم اگر بوده، یک بار بوده و همین یگانگی به معجزه شبیهش کرده. دارم عادت می کنم به پذیرفتن توان اندکم در مواجهه با آدمهای زندگیم. دارم باور می کنم باید زندگی کنم خودم هم وقتی می بینم از دستم کاری بر نمی اید... مشکل این جاست که می ترسم این حس عقیم بودن با من بماند.

۱ نظر:

سهیل گفت...

به یاد آنروزها:
می‌دانی بدترین اتفاق دنیا نداشتن تو نیست، غمگین دیدنت است
تماشای اندوه چشمانت و مطلقا کاری از دستم بر نیامدن، کابوسی است برای خودش
می‌دانم که این روز‌ها از میان آتش می‌گذری،
می‌دانم و کاری از دستم بر نمی‌‌آید
من تنها می‌توانم خودم را آماده کنم هر سو که ایستادی، بار نباشم
دور شوی یا نزدیک، یار باشم
هر چه که شد، یادت نرود پس پشت لبانت، خورشیدی پنهان شده
یادت نرود که لبخندت جهانی را روشن می‌کند
یادت نرود جان‌ من