۳ آذر ۱۳۸۹

And I won't put my hands up and surrender*

شاید بهترین تعبیر برای حالم "نبرد سنگین" باشد. جایی خفت گیر شده ام که دیگر نمی شود اسمش را گذاشت دوراهی انتخاب. حالا دیگر در موقعیت بود و نبودم. از این نبرد چیزی باید بیرون بیاید. من مصلوب به ترسها و بندهای هزار ساله یا من زخمی گذشته از نبردی که هیچ معلوم نیست آن سرش چه چیزی منتظرم باشد. این زخمها یا آن به صلیب ماندن هر دو درد دارند. درد دارم . انتخابهام تقاصی سنگین تر از آن داشتند که تصورش را می کردم. خسته ام و نمی دانم تا کجا از پس گیر و گرفتهای ذهنیم بر می آیم.
یک راه دیگر هم هست. همین جا دستهام را بالا بگیرم و پرچم سفید را نشان بدهم و آرامش را برای خودم بخرم...

*از white flag خانم دایدو که شرح حال است...

۱ نظر:

panjaryman گفت...

اين دست بالا بردن يه آرامش موقت مياره، رفتن به سر خونه اول و دوباره از برآينده شقايق و موقعيت قديم، مي رسيم به همين شرايط حال.
اما در مورد نبرد ذهنيت، كه معلوم نيست برسر تصاحب كدام ملك يا ملك است، نمي دونم طرف كدوم رو داشته باشم. اون انتخاب كدوم بوده كه به اينجا رسيدي؟ استقلال؟ تحصيل؟ كار؟ دوست؟... نمي دونم