۱۲ شهریور ۱۳۸۹

چو با منی

من که به هیچ ماورائی باور ندارم گاهی تا حد سجده شگفت زده می شوم از معجزه ای که تو می شوی رسولش. آشوبی که به نظم می نشانی، سرسختی ای که روانش میکنی، هیولاهایی که تک به تک جلو چشمهام دود می شوند... دوری! اما این اتصال که از تن نیست و از نیاز نیست و ازعشق نیست و از شیفته گی نیست و از ... تو باید بدانی لابد از چیست که وقتی روزمره گی می کنم با تو هم همه چیز در بدعت و بدایت است...

۲ نظر:

panjaryman گفت...

وه... آرام جان!
هم شعرتون و هم این اتصال جان (بر وزن بینندگان جان) رشک برانگیز است.
‏¤¤¤
میخواستم کلی حرف بزنم که خلاصه اش میشه، بازم بنویسید، همیشه بنویسید...

کتایون گفت...

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است