۳۱ مرداد ۱۳۸۹

وقفه

لحظه هایی هست که آدم بالاخره تن می دهد به از هوش رفتن و می گذارد آرامش اغواگرش تن و جان آدم را ببلعد. و بعد سکوت، مطلقا سکوت... لحظه ای که بی هوشی پست می زند صدا آوار می شود و درد باز می گردد... درد اول از خراش موجهاست بر نازکای پرده ی گوش... و درد ... درد... و صدا ... صدا...دلم پر میزند برای لحظه های سکوت بیهوشی... بیهوشم اما صداها هنوز فید نشده اند... بی هوشم اما درد را حس می کنم...

پ.ن. این حس حاصل از تجربه ی بیهوشی مصنوعی نیست که تجربه اش نکرده ام.

۱ نظر:

panjaryman گفت...

اول یه تست هوش. بگین این پنج تا انگشتم چندتاست؟ ;)
کسانی که تجربه هایی اینگونه ماورایی دارند، برگشتنشون و باور دوباره زندگی، مشکله و عذاب دهنده است(اینو از فیلم ها و کتاب ها میدونم).
حالا تصور کن که وقتی برای بار اول از اون دنیا به اینجا میایم، از اون آرامش سیال پرت میشیم توی رخوت زندگی، چقدر سخته! ولی همه از سر گذرانده ایمش، آنهم در کودکی. راز صبوری کودک چیه؟ بله، در ضعف بینایی و شنوایی و چشایی و ... ، یعنی خدا میدونسته چه جوری سر ما رو شیره بماله که نفهمیم داریم وارد چه معرکه ای میشیم.
پ.ن: به سبک فیلمای واقعی که میگن "این داستان واقعی نیست" نوشتین. امیدوارم بی هوشی که صحبتش رو کردین، ناشی از مسئله مهمی نباشه.