۲۶ مرداد ۱۳۸۹

سرب

خیلی کوچک بودم، همه چیز خیلی محو درذهنم مانده اما ترس آن شبی که فقط خبر رسید و بابا نیامد را یادم نمی رود. شادی آن روزی که بابا آمد بی خبر را یادم نمی رود. من خیلی کوچک بودم. خیلی. هیچ کس به من توضیحی نداد. نمی فهمیدم. بعدها هم کسی حرفی نزد... از چشم بند و بازج.ویی و هر چیز دیگر کسی به من چیزی نگفت. ریشهای بلند بابا را یادم هست خوب... نبودنش را و آشفتگی مامان را هم یادم هست... کوتاه بودن دستش...
یادم هست اما. این بار بزرگ بودم. همین پارسال که ساعت 3 ظهر مامان زنگ زد و صدای خانمی می گفت دکتر فلانی بخش جراحی. که فهمیدم بیمارستانه. که گفت بابا سی. سی . یو خوابیده از دیشب. اما خوبه و صداش لرزید و گوشی را داد دستش.. کنار دیوار سست شدن زانوها و پخش زمین شدن را خوب یادم هست. دور بودم . صدای لخت بابا را یادم هست. از دست رفتنش را حس کردم. ترس رفتن و دیگر هرگز ندیدنش را دیدم که جای خون به سنگینی سرب توی تنم راه می رفت. این بار بزرگ بودم . می فهمیدم. کوتاه بود دستم. این همه دور بود و من با اولین پرواز هم 12 ساعت بعد می دیدمش...
حالا چندین و چند روز است به خانواده ی آدمی فکر می کنم که هم سن پدر من است. به خانواده ای که دست شان از پدرشان کوتاه است. به ترسی که می شناسمش، به دردی که دیده امش...
صمیمی همسن پدر من است...

۱ نظر:

panjaryman گفت...

مواجهه با این شرایط برام هراس آور و غیر قابل تحمله، جوری که از ترس کم طاقتی خودم همیشه فرار کردم، کر شدم، کور شدم... هنوز که هنوزه میترسم...
آقایان شبیه صمیمی علاوه بر فدا کردن خودشون در راه هدفشون، از نزدیکانشون هم هزینه میکنن... اینجای موضوع غیر قابل اجتنابه و به نظرم دردناک بودنش در همینجاست، در این قربانیان خاموش.