۱۴ مرداد ۱۳۸۹

"بی رحمی شب"

این شبها، کنار این پنجره که می نشینم و به تاریکی پنجره های روبرو زل می زنم، لحظه هام تجریدی تر از آن می گذرند که بتوانم به خواسته ای ملموس فکر کنم... این انزوا خواست من نبود... از نخواسته های ملموسم همین را می دانم و بس...

۲ نظر:

جاسوس اجاره ای گفت...

شروع این انزوا خواست تو نبود، قبول!
ادامه دادنش چی؟

شقایق گفت...

اصراری به ادامه دادنش ندارم... گفتم پیشتر تنهایی رو دوس دارم اما تقدیسش نمی کنم. :)