۸ خرداد ۱۳۸۹

قصه

به خودم سخت گرفته ام! بیشتر از آنکه تاب بیاورد دلم! شاید این طور غرقه ی لحظه شدن و عنان دل رها کردن از من دور باشد و دیر... اما چیزی هست جاری در دل نوازی این صبح ها و آشوب دلپذیر این شبهای هزار و یک که یله ام می کند به هوای صدایی از دوری نزدیک...دلم هرچه را تاب بیاورد ، دیگر حسرت را نیست. دیگر این یکی از کله اش پریده... جاری ام در ناپایداری این لحظه ها... تمام می شود! اما همه ی همه اش را لاجرعه سر کشیده ام جان دلم... جای حسرتی نیست...

۲ نظر:

Mohamad Reza گفت...

good for you ....

شیدا گفت...

viva solitiude رو خوشم اومد این روزا زیاد بهش فکر می کنم