شبهای نادری هم هستند که بالاخره حاصل جمع و تفریق احساس های خوب و بدت بشود صفر. مطلقن صفر. یک جور معجون سنگینی و وانهادگی و درعین حال سبکی است برای من. این طوری بروز می کند که مثلن دیر وقت شب که بر می گردم شیشه را بدهم پایین، شالم را باز کنم، دست ببرم زیر موهام، کش را دربیاورم که موهام پخش بشود و باد بزند شالم را بیندازد و بپیچد میان نم موهام و تعادل حس های متناقضم را به نفع مثبت به هم بزند...
شبهایی هم می شود که با همین اندک بار مثبت بنشینم تا دیروقت با دود عود و نور نارنجی و کلمه ها و نت ها! و بعد نفس های همه که آرام شد سخت عاشقی کنم با تنهایی ام... و هزار بار بپرسم از خودم در این خلوت دو نفره جای نفر سومی هم هست آیا؟
شبهایی هم می شود که با همین اندک بار مثبت بنشینم تا دیروقت با دود عود و نور نارنجی و کلمه ها و نت ها! و بعد نفس های همه که آرام شد سخت عاشقی کنم با تنهایی ام... و هزار بار بپرسم از خودم در این خلوت دو نفره جای نفر سومی هم هست آیا؟
۲ نظر:
http://4.bp.blogspot.com/_Eo8c3s-X-tw/S8X0scr-b_I/AAAAAAAAAWQ/t8CWyRc8lFU/S1600-R/Lonely+People.jpg
به همین چیزها فکر میکنیم دیگه...
عالی بود این لینک! ممنونم!
ارسال یک نظر