۳ اسفند ۱۳۸۸

جنون

سالهای لیسانس توی پسرهای دانشکده پیچیده بود که فلانی مودیه، نمی شه باش طرح دوستی ریخت. بعد ها هم می گفتند. همه ی این سالها این حرف روی نِروم بود. چون ایماژم از خودم آدمی بود بدون تناقض ، منطقی و قابل پیش بینی! اگه کسی بهم می گفت مودی می توانستم دل و روده اش را سفره کنم. با همین خشونت!
امروز کنار قفسه ی کتابهام زانوی غم بغل کرده بودم. یک مرتبه دست بردم رمانی که خیلی وقته گذاشتم واسه ی خواندن را برداشتم و بعد از خواندن یه فصل خوب ...قطعن واضحه که من در چه جهانی سیر می کردم از همسو شدن یک باره ی همه ی نیروهایی که تا نیم ساعت قبل داشتند تن و روانم را می دراندند. این سالهای تنهایی این وقتها می زدم به دل شیب امیر آباد، قل می خوردم تا چهارراه و بعد هم یک وری می شدم که میلم می کشید. کسی هم نبوداین تغییر خلق را به روم بکشد. امروز یک مرتبه نگاههای سرگردان مامان از این نیشِ بازِ بسته نشدنی برم گرداند به همان سالهای دور...
وقتی دانشجوی ادبیات انگلیسی شدم 18 ساله بودم. آدمی منظم، به غایت منطقی با کارنامه ای پر از 20 های ریاضی و فیزیک و هندسه. عاشق معماری و وازده از کنکور جمعه ی بعد از 18 تیر! معماری کجا، ادبیات انگلیسی کجا! یک سال تمام دست و پاهام را می کشیدم روی زمین و می رفتم دانشگاه. سال دو بود که یک کم کمر راست کردم و بوی کتاب کهنه ی دانشکده ی ادبیات جندی شاپور شد بوی اتاقم هم. لذتِ زدن از کلاسها و نشستن توی باغ وسط دانشکده و هی خواندن و خواندن و لبریز بیرون زدن، و غم حسرت کلاسهای دانشکده ی معماری موجود غریبی ساخته بود از من. حق داشتند لابد آدمهای آن سالها که مودهای تغییر کننده ام را می دیدند و این طور قضاوتم می کردند. آن تریست /غم به معنای فرانسوی اش/ با ار.گاسم های ذهنی من در تضاد محض بود. آدم جنون زده ای بودم این طور که وارد آن باغ می شدم با عجله و بی حواس و بیرون می آمدم با کش و قوس بعد از یک عشق ورزی عالی. یا آنطور که دوان دوان، بی دلیل یک مرتبه ای جیم می شدم به هوای کتابهای زیر بغلم ...
مودی؟ نه ! هنوز هم باورم نیست. بیشتر جنون زدگی است اینطور غرق ادبیات شدن به گمانم. هنوز حسرت معمار شدن هست با من. اما هنوز این جنون را با همه تنهایی و درک ناشدنی بودنش بیشتر دوست دارم...

۴ نظر:

ناشناس گفت...

چه مطلب عالي . خوبي! محشر بود. دست شما درد نكند!

سحر گفت...

کاملا با این چیزی که نوشتی همزاد پنداری میکنم..

pariss گفت...

يادت هست اول بار كه اومدي دانشكده؟
بوي كتاب كهنه كه زد زير دماغت حالت چه جوري شد؟
و حالا؟!

Amir G گفت...

واسه چی اینقد خوب نوشتی ؟!!!
آدمُ مودی می کنی ؟ ها ؟