که منم...
آدمی زادی که من است بایداز این خود -احوال -خوب پنداشتگی دست بکشد دیگر از پس این چند ماه و بتمرگد گوشه ی دیوار بگذارد این لبخند جراحی شده روی صورت اشک شود و فریاد! بلکه ازاین زندگی خوابگردی نجات پیدا کند. تا مثلا بتواند ترجمه ی رمانش راپیش ببرد و داستان نیم نوشته اش را بنویسد و فرانسه اش را بخواند و مقاله های نیمه اش را تمام کند! بعد هم بلند بگوید" تز به یه ورش " و مدارکش را بفرستد برای ترجمه و اپلای کند و بکَند از این لعنتی! آدمیزادی که منم دیگر باید با خودش رو راست باشد!
۳ نظر:
آدمی گه شما باشی انگار دارد عقلتان یواش یواش در می آید بحمد الله
به نظرم باهمایی "عقل" با "در آمدن" یه مقداری غریبه! نیست؟ معمولن می گن سر عقل اومدی!
وااای شقایق..مژده ی چه چیزهایی دادی..
ارسال یک نظر