از کابوس های شخصی من یکی هم این است که کسی برگردد بهم بگوید دارم محدودش می کنم! ترس از شنیدن این جمله اینقدر ها در من ریشه دار هست که گه گاه به بی تفاوت بودن متهم بشوم. به عبارت بهتر حکایت از آن ور بوم افتادن است این قضیه برای من. راستش این اتهام را هزار بار ترجیح می دهم. تعجب می کنم وقتی کسی را می بینم - دوست دختر یا پسر یا همسری - که هزار بار به طرف زنگ می زند و می پرسد کجاست و چه می کند و با کیست و...! من حتی چیزهای عادی را هم سخت می پرسم. اساسن پرس و جو کردن از این دست چیزها عصبی ام می کند. اما انگار در رمزگان روابط اجتماعی این دست پرس و جو ها، این دست مدام تلفن کردنها، این دست مدام پرسیدن که دوستم داری؟ جزو علایم علاقه مندی دسته بندی شده و منی که رابطه ی خوبی با تلفن ندارم و مثلن پیام دادن را ترجیح می دهم و میل زدن را بیشتر می پسندم، منی که بودنم را منوط به حذف دیگران نمی دانم و مدام آویزان گردن کسی نمی شوم که به متر و میزان بفهمم چقدر دوستم دارد، بی تفاوت قلمداد می شوم. آویزان زندگی کسی بودن را هیچ وقت دوست نداشته ام. درست همانطور که کسی را آویزان زندگیم نخواسته ام. ترس از فضاهای تنگ که از کودکی با من بوده به روابطم هم نشت کرده. من آدم روابط تنگ نیستم. آزادی عمل می خواهم همانقدر که آزادی عمل می دهم. و دلگیر می شوم واقعن وقتی که همه ی توجهی که از نوع شقایقانه است را کنار می گذارند و به متر و میزان دوست داشتن ها و توجه کردنهای معمول اندازه ام می گیرند...
۸ نظر:
دروغ چرا؟ برای من هم یکی از ملاکها همینه که چقدر دلم میخواد آزادیم رو بابت کسی بدم و چقدر طرفم بابت من فضاش رو تنگ میکنه. خودت میدونی این عبارت های تنگ و تاریک و محدود و منحصر حق مطلب رو ادا نمیکنه. تازه خود این "آویزونی و احساس آویزونی" هم یه معیاره. وقتی حس می کنیم کسی آویزونمونه یا آویزون کسی هستیم یعنی به سرحدات تحمل رسیدیم. باید ببینیم انتظار اولیه ما از جغرافیای رابطه مین وسعت و مرزها بوده یا نه
چهجالب، این پست از جهتِ محتوایی خیلی شبیهِ چیزی بود که تو یکی از پستهام راجع به بهخطر افتادنِ استقلالِ طرفین رابطه و شروع مرگِ رابطه نوشته بودم... در کل خیلی باهات موافقم... نه حس آویزون بودن رو دوست دارم نه علاقهای به تجربهی آویزون شدنِ کسی بهم رو.اصلن بهنظرم نباید به تعامل رسیدن تو رابطه(از نوعِ شقایقانهای که خودتم بهش اشاره کردی) رو با این مسائل اشتباه گرفت... چیزِ دیگریست آن!
عجیبه! دقیقا کلمه به کلمۀ آنچه که من فکر میکنم و به همسرم گفتم رو اینجا نوشتی. راستش اگر خانوم نبودی و خیلی وقت نبود که میخوندمت فکر میکردم که این وبلاگ خصوصی همسرمه :))
اما گذشته از اینها عجب همزادپنداری عجیبی!!
اما محدودگر بودن یا نبودن برای من کابوس نیست ، یعنی به این شدت که تو روش حساسی من نیستم. اما همونطور که نوشتی این رفتار به بی تفاوتی تعبیر میشه. به دوست نداشتن و سردی و عبارتهایی از این دست که حتما تو هم زیاد شنیدی. و تاثیر بدترش اینه که طرف مقابل در عکس العمل به این رفتار کنترل گرتر و حساستر میشه. و دیگه اینکه دقیقا همین عبارت" آویزون نبودن" رو وقتی من بکار بردم همسرم تا سه روز حالش بد بود و به معنای واقعی کلمه عزادار که چرا زنش دوست نداره و آرزوش نیست که مثل بیشتر زنهای دنیا آویزون شوهرش باشه.
احساس خفگی می کنم توی رابطه هایی که بخوان مدام سوال پیچم کنند ... چه جالب، فکر می کردم فقط خودم اینجوری ام ...
يعني اگر من خودمو مي كشتم هم نمي تونستم به اين قشنگي و روشني اين حس رو توصيف كنم ...
و تو نمي دوني چكار كردي با من با اين پستت :)
و من خوووووووووووووب مي فهممت ... و من چه همه اين حسو زندگي كردم ... و چه همه به سردي و بي تفاوتي متهم شدم ...
ناژو دوست دارییم .... ناژو دوست داریییم.....
حالا مگر به همین سادگی ست این شناختن ها و سوء تفاهم نشدن ها..این که بشناسی و بفهمد ات، این که بخوانی اش از بر، همین که نگفتن هایت را نگذارد به حساب نبودن ها و نخواستن هایت، که گاهی ننوشتن هایش را حمل بر فراموشی اش نکنی، آخر خیال می کنی چقدر برای همه روشن است مرز این آزادی و بی تفاوتی... زمان می برد، همین هاست که می شود پایه های آرامش و تلاطم زندگی ها، همین هاست که به نوشتن وا می داردت در این گیر و دار. همین هاست که کم کم می شود دلیل عاشقیت ات و جدایی ات. حالا هی با من از دلیوری ریپورت بگو و گوشی را بچسبان به گونه ات
آزادی می دی که آزادی بگیری . در واقع خودت هم باید بفهمی که داری حقت رو با حق دیگری مبادله می کنی . یعنی هم خر و می خای هم خرما . اما خب مفتی نمی خوای . جای خرما یه خرما می دی و توقع داری که یه خرما هم بگیری . به نظرم حرف مهمی بهت زدم اگه تونسته باشم خوب منتقل کنم .
ارسال یک نظر