پاییز امسال شبی مهمان دوستی بودم. دیر وقت بود، رفتم سر کوچه که آژانس بگیرم. تنها راننده ی آژانس یه آقای مو بلوند بود که با یه لهجه ی غریبی فارسی حرف می زد . آدرس رو که به مدیر آژانس گفتم، گفت:" من اونجا رو بلد نیستم.نمی رم!" اما یه مرتبه نظرش عوض شد و گفت " باشه، می برمت"
تو راه بی مقدمه پرسید:" چی می خونی؟" گفتم:"زبان شناسی" ! گفت:عالیه و بعد هم کلی حرف زد از زبان و سیاست و ربط و رابطه اشون. و گفت که چندین زبان می دونه. از من پرسید:" تو چی بلدی؟" گفتم:" فرانسه! un peu!" شروع کرد فرانسه حرف زدن. بعد هم از ادبیات فارسی گفت و آرش کسرایی رو خوند و خوند و از اخوان گفت و شاملو.
من هم هاج و واج مونده بودم که این آدم که می گفت دکترای زبان شناسی گرفته از فلان دانشگاه آلمان، که روس بود، و این همه فارسی رو خوب می دونست ، اینجا پشت رل، راننده ی آژانس؟ گفت می خوام تو بطن مردم باشم. گفت کارمند یه جاییه!
پیاده که شدم، گفت:"ماموریت من اینجا تمومه! ببین جوون! سال آینده، سال شماست، ایران یه تغییر اساسی پیش رو داره ..."
اون شب، حتی بارقه ی امیدی برای تغییر تو دلم نتابید. حتی به خنده به دوستم گفتم " هر بار من میام اینجا یه داستانی دارم با راننده ها" و حرفهای اون آقاهه یادم رفته بود تا دیشب که نت هام رو ورق می زدم...
۱ نظر:
ببين ن ن ن ن ن ن ن ن !
همين .....
ارسال یک نظر