۱۲ خرداد ۱۳۸۸

شاغل می شویم

امروز از کنار یه ردیف میوه فروشی رد شدم و در دم دلم خواست این تابستونه که قرار نیست درس بدم رو -سلام دکتر دبیر- برم میوه فروش شم.از بس رنگی رنگی بودن میوه ها!از بس بعد سه هفته یه چیز دیدم که دلم خواست بخورم.
در راستای اعترافاتم اینو هم اضافه کنم که می خوام به اون آقا کتاب فروش مهربون با شعوره ی مرکز خرید گیشا هم پیشنهاد کنم عصرا برم پیشش مثلا کمک!
صبحا میوه فروشی، عصرا کتاب فروشی! خوبه دیگه! چه تابستونی می شه!

۳ نظر:

pariss گفت...

اوي بچه!
ببين خانم چي ميخوان؟
2 كيلو سبزي آش هم بپيچ برا خانم.....
فكر كن! تو رو بايد از سر صندوق هلو و توت فرنگي جمع كننننننن.....

شقایق گفت...

خدایی تو! دل درد گرفتم از خنده!

آذر گفت...

انگار واقعا شاغل شدی! خبری ازت نیست!تو کتاب فروشی گیشا هم نبودی، جای دیگه کار پیدا کردی؟!