۲ خرداد ۱۳۸۸

یکی...

به قدر یک چند ساعت از پنجره به آسمان نگاه کردن که هی پایین و پایین تر بیاید، تا شبهای سکوت، کویر راه دارم. تا افسون ستاره هایی که انگار تا دستت قدر یک پابلندی فاصله دارند. تا بلندی و خم دیوارهای کاهگلی، تا دالونهایی که به تن تاریکی اشان، بادگیر، ستون نور و خنکی می زند. تا درختهای گردو و سبزی های ناگهان میان کویر. تا پشت بامهای کودکی من، به قدر یک دیر وقت شب تا خاکستری صبح فاصله هست. یکی دست مرا بگیرد ببرد این جا ها را نشانش بدهم! یکی دست مرا بگیرد ببرد آب بدهم به بید بالای سر پدربزرگم... یکی دست مرا بگیرد...

۳ نظر:

علی گفت...

تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من پیاده می روم و همرهان سوارانند

تو دست ما را بگیر ببر آنجا ها را نشانمان بده ...

پريسا گفت...

در اين سفر.....

برزگ گفت...

شقایق...