۱۰ فروردین ۱۳۸۸

فقط نیم ساعت

باید وقتی از سر درد یا استیصال یا تنهایی یا حتی آرزوی مرگ به آغوشش پناه می بری، بپذیرتت. جوری که بشود سر روی سینه اش گذاشت و از سکوت فرار کرد و به بی صدایی محض رفت. به زور که نمی شود. یعنی همانطور تن یله که می کنی و می خواهی اش باید بیاید، خودش باید بیاید که در بر بگیردت، چشمهات را ببوسد و همراه خودش ببرد به راههای دور. به اجبار که نمی شود. روز و شب که ندارد...
وقتی به زور آرام بخش و قرص و الکل دستش را بکشی و بپیچانی و هم آغوش شوی، تا رهایت کند با دردی که می کٌشد، شکنجه ات می کند و انتقام می گیرد...
بعد مدتها امروز نیم ساعت مرا خواند و خواست و بدون درد رهایم کرد...
نیم ساعت بی دغدغه خوابیدم...

هیچ نظری موجود نیست: