باید وقتی از سر درد یا استیصال یا تنهایی یا حتی آرزوی مرگ به آغوشش پناه می بری، بپذیرتت. جوری که بشود سر روی سینه اش گذاشت و از سکوت فرار کرد و به بی صدایی محض رفت. به زور که نمی شود. یعنی همانطور تن یله که می کنی و می خواهی اش باید بیاید، خودش باید بیاید که در بر بگیردت، چشمهات را ببوسد و همراه خودش ببرد به راههای دور. به اجبار که نمی شود. روز و شب که ندارد...
وقتی به زور آرام بخش و قرص و الکل دستش را بکشی و بپیچانی و هم آغوش شوی، تا رهایت کند با دردی که می کٌشد، شکنجه ات می کند و انتقام می گیرد...
بعد مدتها امروز نیم ساعت مرا خواند و خواست و بدون درد رهایم کرد...
نیم ساعت بی دغدغه خوابیدم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر