چشم که باز کنم و نگاهم بیفتد به رنگ ِام. دی. اف قفسه کتابهام، لاجرم خودم را دستگیر هم کرده ام در پوزیشن همیشگی خوابیدنهای عمیقم ! بعد هم جستجوی گوشیم که همیشه زیر بالشهای متعدد گم می شود و باز مهمتر از همه این رفیق سیاه که پایین تختم جایی ولو ست ! باید چند شب دور می شدم تا می فهمیدم این اتاق-مامن- زندان- شکنجه گاهِ آشوب زده همه چیز من است! من آدم زندگی منفردم. بیدار شدن در جای دیگر، حتی خانه پدری کج خلقم می کند و وحشیانه گی به خونم می ریزد. باید اهلی کسی یا جایی باشم که بمانم. که شب بمانم. که صبح پیش از بیدار شدن صاحب خانه در نروم.
دیشب بر گشته ام و امروز تنها بیدار شده ام، با یک لبخند پهن در لباس خواب خاکستری با موسیقی متن فیلم وانس! و بعد صابون کلئوپاتراوبالکن و اینترنت و صبحانه و یک پنج شنبه ی گل و گشاد بدون تدریس!
خوبم! خیلی خوب!
۲ نظر:
خوشحالم اوضاع احوال خوبه گلی جون. امان از دست این اهلی شدنها.
«وحشیانه گی» ؟ !! پس تو که اهل بودی ...اصل بودی...این بدل بازیها چیه ؟!!
ارسال یک نظر