۷ اسفند ۱۳۸۷

...صدای تو

می شنیدم که صدایت نیست.از پس, آن حادثه که لحظه ی از هوش رفتنم همه ی صداها فید شدند، صدای تو نه! یاد گرفتم که بی آنکه سرم زمین بخورد و دست تو فقط حایل باشد صداها را جوری فید کنم که بشنومت. نبود. از هوش می رفتم. بودی ، اما بی صدا. به هوش که نمی آمدم. باور که نمی کردم. می ساختم صدایت را از ته دالون های دور. صدای تو نمی شد. به هوش نمی آمدم....
هرست !
کلمه ی صدات وقتی شنیدمش همین بود. و من ... درد... درد... درد...دوران ... درد... دوران.... گریه... گریه... موهات... دستهات .... اشکهات... به هوش آمدم .... بالاخره به هوش آمدم....

هیچ نظری موجود نیست: