۲۴ بهمن ۱۳۸۷

بد می شوم

حواسم بود که ناراحتت نکنم! کاری نکنم احساس ناتوانی کنی! احساس نکنی که نمی تونی ارضام کنی. احساس بی پناهی نکنی. احساس کم بودن و کافی نبودن نکنی... هی هم به خودم نهیب زدم که این تو نیستی که این حس رو می دی، آدم رابطه ی تو همینقدرها هست که تو می بینیش... همینه که هست و هستش زیاده...
یه مرتبه بر گشتم دیدم این همینه که هست گفتنهای من، منو گندونده و تو رو راوی روان خواسته هایی که تمامی نداشتن...
روان شدم از اون مرداب...
حالا این طور ها که می رم حواسم هست که ناراحت شدن آدمها گاه به نفعشونه. گاه اصلا خوبه که کسی احساس ناتوانی کنه. برای من خوبه که آدمها رو با قد و قواره ی واقعی شون ببینم. برای من گاه خوبه که بد باشم...
پ.ن. با سپاس فراوان از امیر ش. به خاطر اینکه یادم اورد بد هم می تونم باشم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

آره ها !
راست مي گي آدم ها مي تونن بد باشن اما بد داريم تا بد تا چه ماحصلي داشته باشه؟ تو راضي اي ؟ كه بد باشي؟ كه بگب من بدم ؟ كه ..؟ نه اينو نگه دار بايد دوباره پست ات رو بخونم چون درست نفهميدم از نگاه تو آدم بايد بد باشه يا يه وقتي بد باشه يا ازش بخوان كه بد باشه !‌ اوه اوه چه فلسفه خدايي شد !