۱۸ دی ۱۳۸۷

از این جا و تکرار

ازآن دانشکده با همه ی آن راهروهای بلند و باریک، روزهای سرد و عصرهای تنهاییش این ها را که نوشته بودم، یادم نمانده بود. رفتم بالاخره سراغ همه ی یادداشتهایی که از آن سالها مانده بود و تصاویر و شعرهای سالهای پیش از تو...
و تو!
ولگردی های زیر باران، قبل باران و درختهای امانیه، پل فروغ و صدای من از دفتر آبی! پل فروغ و دست ناگهان تو میان حرفهای من! که چه می گفتم آنشب بعد از کلاس تاریخ ادبیات که یادم رفت و دیگر یادم نیامد تا خود همین امشب؟ یادت هست تو؟ اصلا گوش می کردی؟ دستهام سرد بود مثل همیشه ی زمستانها! و سردیشان را نگفتی!
رفتم و سر آن نقطه ایستادم که یادم بیاید، نه حس آن لحظه که حرفی که می زدم. یادم نیامد. همان روزها بود هم که رفتی و من دلتنگ ماندم و 17 روز گذشت و نیامدی. باید می فهمیدم که ماندنی نیستی.
بوی این هوا بوی توست. هرچند چندان نپاییدی در این هوا. رفتی و من آمدم. و همین جا، جا ماند تویی که جا گذاشتی. و نشدی توی اینجا و من آنجا این نشد که می باید از اینجا می آمد. جا ماندم. بر-که- می گردم می فهمم. مجموع که نمی شوم باز. تکه ای همان دور می ماند. شاید در میدان راه آهن یا همان مهراباد.
انگار دلم می خواهد باز این جا ببینمت. زیر همین درختها و روی همان پل ! مگر با بوسه ی ناممکنی در همان دانشکده باز دلم بلرزد و اول بار باشد این بار هم. شاید باز آنقدر عاشق بشوم که "دست تاریک" را فراموش کنم و سرمای تو را و باز دوباره با تو کل کل کنم که فسنجان خورت می کنم و سر رنگ چیزهای خانه مان حرف بزنیم و من نه بگویم و تو هم کوتاه نیایی! باز بگویم و بخندم و لج کنم و خیال کنیم و خیال کنیم خانه ای را که زیر پنجره ی آشپزخانه اش بوسیدیم و گریه کردیم و وعده دادیم که تکراری نشویم، که تکرار نشویم...

هیچ نظری موجود نیست: