۳۰ آبان ۱۳۸۷

بی یاد مانده ام...

تنها چیزی که به عینه می بینم، تنها چیزی که انتزاعی نیست اینه که باز دچار یک جور وقفه ی عجیب شده ام. این حالت به ندرت سراغم می یاد اما هر بار که اومده یه خرابی ناجوری به جا گذاشته!تو دوره ی این وقفه که هیچ یادی از قبل تو ذهنم نیست، هر لحظه می شه مبنای عمل و واکنش. بی رحم می شم! آنقدر که این سم رو که درونم جریان دارد به تن نزدیکترینهام بریزم. یادم می ره کیم و چیم و مثل آدمهای مجنون هر مفهومی از زمان و مکان رو از دست می دم.
اینبار تو رو دلخور کردم! خرابی عظیمی بر جا گذاشتم انگار! یادم نمی اد ! هیچ چیز یادم نمی اد! بر این دختر دلتنگ بی یاد ببخش...

هیچ نظری موجود نیست: