۲۴ مهر ۱۳۸۷

"دریایی از مصیبت پشت سرم..."

یه چیزهایی رو باور نمی کنم: اینکه دیگه اضطراب ندارم، اینکه دیگه سردرد ندارم، اینکه می تونم تمام طول روز به یه جمله بخندم، اینکه یه چیزهایی ذوق زدم می کنه، اینکه می تونم یه مقاله واج شناسی رو در دو ساعت بخونم و بفهمم، اینکه می تونم به همه شاگردای تافلم امید داشته باشم که نمره باید رو می یارن...
هنوز اما بدبینی هام عمیق ترن! عدل تو لحظه ای که نیشم باز می شه، می زنن تو حالم. با این همه به نظرم دارم راه بیرون رفتن از این جهنم رو پیدا می کنم. دلم می خواد خوش بین باشم حتی ابلهانه!

۲ نظر:

امیر گفت...

این بیماری نسل ما و پیش از ماست که عدل تو همون موقع سر وکله ش پیدا می شه. باید ریختش دور.
ولی من هرکاریم کنن واج شناسی نمی فهم. اصلن تو خون ِ من نیست. شاید یه جای ِ دیگه باشه. همون آیکونه.

فروغ گفت...

و بعد از آخرین شوکه شدن،دیگه دل به قطعیت و ثبات هیچ عشق یا شادی یا خوشی یا ...نبستم و بعد از آن همه چیز در سطح می گذره و به رو به راه شدن هیچ چیزی عمیقن دل نمی بندم ...ترس...باورش خیلی سخته برام ولی دیگه شوکه نمی شم.ایمان به گذران بودن همه چیز چه غم و چه خوشی و این تنها راه زنده موندن منه تا الان