یادم نمی اد اولین بار که یادداشت روزانه نوشتن رو شروع کردم چند سالم بود، شاید از 13 -14 سالگی هام شروع شد، از همون سالی که بابا برام یه دفترچه قفلی خرید. یادمه همون سالها یه دوست مکاتبه ای هم داشتم که با وجود اینکه تو یه شهر بودیم اما ترجیح می دادیم برای هم بنویسیم. هنوز نوشته های اون سالها رو دارم ... تا به این سن برسم هر سال دست کم یه دفتر نوشته دارم: گاهی هر روز یه نوشته ، گاهی روزی تا سه تا،گاهی ماهی یه یادداشت... هر سال هم بر حسب اتفاق این دفترها یاآبی بوده اند یا قرمز. آخرین دفتری که توش با مداد نوشتم یه دفتر قرمز بود. از سال پیش به این طرف همه یادداشتهام رو تایپ کردم. این طوری دردسر نگهداری و از چشم اغیار دور کردن یادداشتها خیلی کم تره.
امروز که عصر جمعه بود خلاف همیشه خوش گذشت، پرسه مبسوطی زدم تو نوشته هام. هر جا یه تصویر از خودم رو پیدا می کردم ! راوی جالبی بودم برای روزها و شبهای این چهار پنج سال اخیر؛ گاهی خیلی خشن، گاهی خیلی احساساتی، گاهی عجیب منطقی، گاهی حتی دروغ هم نوشته ام، یعنی مثلا گند زدنهام رو روتوش کردم، یه جوری راست و درستش کردم و این شاید به خاطر اینه که آدمی که می نویسه خواهی نخواهی یه خواننده انتزاعی تو ذهنش داره. تو این چند سال آخر گاهی یادداشتهام رو می خوندم برای یه دوست؛ اما یه جایی احساس کردم یادداشتها داره مخاطب پیدا می کنه و این شد که تمام این نوشتن ها و باز خواندنها متوقف شد. حالا همه دفتر ها، نامه ها و نوشته هام مرتب کنار هم یه جای مطمئن هستند. قرار هم شده وقتی تصادف کردم- قراره من اینطوری بمیرم- همه یادداشتها برسه به دست همون دوست. دوستی که خودش هم یه عالم نوشته برای من گذاشته، اما شرط خوندنشون نبودن خودشه. قراره کی یادداشتهای اون یکی رو بخونه! این اولین و آخرین باریه که پرپر می زنم واسه خوندن یه چیز اما اصلا دلم نمی خواد مجال خوندنش پیش بیاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر