۲۸ دی ۱۳۸۹

پارادوکس

جلوش که می نشینم ابراز تعجب می کند و تاسف! صندلی اش را می چرخاند طرفم نبضم را می گیرد. آستینت را بزن بالا! یک هو سرش را می آورد بالا نگاه می کند ته چشمهام. براندازم می کند... چند کیلویی. 5 کیلو بیشتر می گم. داد می کشد سرم که این چه وضعیه،‌ داری می میری! برو بخواب زیر سرم! سر تکان می دهد. شغلت چیه؟ دروغ می گم! تند تند دارو می نویسد. یاد مادر علی حاتمی می افتم " اینو آمبولانس بهشت زهرا تو خیابون ببینه جلبش می کنه" خنده ام می گیره! سرم گیج می ره. بوی الکل می پیچه توی سرم. صداها را نمی شنوم. عرق سرد ... سکوت. سرم را تکیه می دهم. آب سرد می پاشم توی صورتم. ریمل هام راه می گیرند. زنی که یا یه مرد زن دار رابطه داره که ریمل نمی زنه... کی می گف اینو؟ دستمال می کشم! پخش می شوند زیر چشمم. صورت مهتابی، صورتی ماتیک 24 ساعته و سیاهی زیر چشمها. صدایی نمی شنوم. دستم را می گیرم لبه ی دستشویی... عق می زنم. در می زنند. بلند می شوم... باد می زند توی صورتم، سرم تیر می کشد. می روم آن دست خیابان... آمبولانس رد می شود. پشتش نوشته بهشت زهرا... پخش زمین می شوم. می خندم، می خندم. می خندم. جلبم نکرد... دیدی... جلبم نکرد. پیاده بر می گردم تا خانه...

۲ نظر:

قاصدک گفت...

خیلی حس قشنگی بود.ای کاش بیشتر پخته بودیش

شقایق گفت...

در مورد قشنگ بودن يا نبودنش خيلي مطمئن نيستم اما مي دونم كه خيلي عجولانه نوشتمش.
:)