۱۹ دی ۱۳۸۹

زخمهای روح

امیر در پست آخر بلاگش از خرابی گفته و نوشتن و به زعم من نوشته شدن. برای آدمی که به اعتقاد او صداقت نوشتن دارد و به تعبیر من توان شکستن و مواجه شدن با مخروبه های وجودش، زندگی آسان نبوده، آسان نیست. آسان هم نمی ماند.
آدمهای کمی را دیدم که بتوانند این خرابی را تاب بیاورند. آدمها بیشتر از کنار زندگی می گذرند. به دلش نمی زنند. درد را، زخم را، شوق را، لذت را اگر بپرسی، می گویند نمی دانند. یا به انتزاع ازش می گویند. برای من ندانستن یعنی نشناختن. انتزاعی حرف زدن و کلی گویی یعنی پرت بودن، در حاشیه ی زندگی بودن.
دیشب می توانستم انتخاب کنم، بگویم نه و نشنوم. سرم را بگذارم امن ترین جای دنیا و تا خود شکوه برف صبح بخوابم و صبح به زمزمه بگویم: در چشم بامدادان، به بهشت برگشودن/ نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی. چشمم را در همان تاریکی باز کردم به ویرانه ای که دور نبود از من. لرزه هاش را می شناختم...
حال دلم بد است. اما حال و روزم حال و روز دخترکی ست که صبح زود زمستانی پله های کاهگلی را دو تا یکی کرد تا بالای پشت بام و زل زد به خرابی شهر کاهگلی زیر پاش و سر بلند کرد که کسوف را ببیند، برآمدن آفتاب را...

۴ نظر:

سهیل گفت...

ای که با معنای دیگر عشق را آموزگاری

پیازچه گفت...

می خوام یه شعر واست بگم که یه یک هفهای بری باهاش حال کنی:


قوانين علم را به هم زده اي! نبودنت وزن دارد؛ تهي...اما سنگين!

شقایق گفت...

يه هفته فقط؟

پیازچه گفت...

پس چند تا؟؟؟؟