۱۰ مهر ۱۳۸۹

i wanna hide in your embrace

امروز روز آخر کارش بود توی موسسه. رفت که برود شهرستان برای ادامه تحصیل. همین دو سه ماه همه جوره هوام را داشت تا توانستم موسسه را سر و سامانی بدهم. حواسش حتا بود که کی مسکن و چای برایم بیاورد. بی نهایت آدم مثبت و دوست داشتنی بود. امروز قبل از رفتن سفت بغلش کردم و نگهش داشتم یکی دو دقیقه ای به گمانم. گفتم دلم بد جور هوایت را می کند. گفت چند بار امروز آمده همینطوری بغلم کند، ترسیده ناراحت شوم. گفتم من این قدرها که می بینی آدم سفت و سخت و خود بسی نیستم. خیلی بیشتر از این حرفها بغلی و لمسی ام...
توی راه برگشت به این فکر می کردم که چقدر همه از من تصویر آدم قرص و محکمی توی ذهنشان است که خودش یک تنه برای همه چیز بس است و نمی دانند چه همه بارها دلم ضعف رفته که کسی آغوشش را باز کند برایم... گاهی همین قدرها آدم ترحم برانگیزی هستم و هیچ کس به قیافه ام شکش هم نمی برد...

۴ نظر:

کف دست گفت...

منم دقیقا همینطوری هستم . فکر نمی کنی لایه ای که اطراف خودمون ساختیم باعث میشه یه اتمسفری دورمون باشه که کسی نتونه بهمون نزدیک بشه

شقایق گفت...

دقیقن همین طوره. من خودم می دونم و نوشتم از تصویر ذهنی آدمها از خودم...

panjaryman گفت...

همین قدر میتونم بگم که نوشته هاتون گاهی حالت خشنی (مردانگی) داره تا نرمی (زنانگی). چون این یه برداشت حسی و شخصیه، چندان قابل توضیح نیست.

شقایق گفت...

نمی دونم معیار و محک زنانه مردانه نویسی چطور تعریف می شه واست اما همین قدر می دونم که نرمی و خشنی معیار پذیرفته شده ای واسه مرد نویسی- زن نویسی نیست.