۴ مهر ۱۳۸۹

غریبی

بی تو
خودم را بیابان غریبی احساس می کنم
که باد را به وحشت می اندازد

جویبار نازکی
که تنها یک پنجم ماه را دیده است
زیباترین درختان کاج را حتی
زنان غمگینی احساس می کنم
که بر گوری گمنام مویه می کنند
آه
...
گاهی به آخرین پیراهنم فکر می کنم
که مرگ در آن رخ می دهد

پیراهنم بی تو آه
سرم بی تو آه
دستم بی تو آه
دستم در اندیشه دست تو از هوش می رود

ساعت ده است
و عقربه ها با دو انگشت هفتی را نشان می دهند
که به سمت چپ قلب فرو می افتد.
غلامرضا بروسان/ یک بسته سیگار در تبعید


۱ نظر:

panjaryman گفت...

به نظرم بیان حس و حال توی بندهای شعر، بدور از یک پیوستگی و انسجام است. شایدم بخاطر اینه که نتونستم خوب تجسمشون کنم.