۲۱ شهریور ۱۳۸۹

می نویسم باز

من به حرف هیچ کس گوش نمی کردم که، به قد و قواره ی بودنم کاری نمی کردم که کسی بالاتر از گل بگوید بهم. همیشه بی نقص، بی خدشه راست راست رفته بودم و برگشته بودم، تحسین پدری را داشتم شب و روز که در آستانه ی هر دری که نگاهش می کردم جرات و شجاعت به جانم می ریخت،‌ پدری که جای خدای م بود. لای زرورق لطف و مهر اگر نه، لای زرورقهایی قد کشیده بودم که خطی به جانم نیفتد و نیفتاد... یک روزی از جایی زرورق ها تنگ شدند،‌ سخت شدند، اطمینانی از جای همیشه دست بر شانه ام نبود که بروم، تردید شد خدایی که خدای پیشین را اول از همه بر نمی تابید، عریان و بی حفاظ زدم بیرون به امید واهی ای که شده بود همه ی چشم اندازی که از جان پناهِ خطر داشتم. و باز گوش نکردم، باز میان حاشیه های امنیت انتزاع زندگی محصور ماندم تا باز تردید... این بار نوشتم و نوشتم و نوشتم تا کم کم خوانده شدم... انگ و برچسب و هورا و هو و براوو... نیاز داشتم به همه شان، که بشنوم ، آدمها آمدند و رفتند و خط انداختند، خط انداختم روی بودنشان، جنگیدم و مغلوب شدم و پیروز برگشتم. همه چیز واقعی شده، دارم زندگی می کنم، درد می کشم، لذت می برم، و خدایی نیست دیگر، امید جان پناهی نیست، ملاحظه و مماشاتی در کار نیست... قوی شده ام و واقعی!

پ.ن. تغییر شکل و شمایل بلاگ و رفع ایرادهاش حاصل لطف کدیین عزیز است. ممنون لطفش هستم.

۳ نظر:

panjaryman گفت...

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.

و خنکای مرهمی

بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون.
¤¤¤
ای وای که هی حرفهام رو پاک کردم، اصن چی میشه گفت... کوچک بودیم بزرگ شدیم. فرقمون اینه که من دوست داشتم کوچک میموندم بس که تنهاییم هم باهام بزرگ شده... متاسفانه من شجاع و صبور نیستم

月光 گفت...

اوایل ِ بخشی از آدما مثل flight simulator می مونه، safe ه ولی واقعی نیست. وقتی واقعی میشه درسته خطراتش واقعین ولی لذتش هم واقعی تره.

گفتم بخشی از آدما چون بچه هایی تو خیابون هستن که تلپی افتادن تو واقعیت، اونم از نوع هارشش.

*.A گفت...

:)