۷ شهریور ۱۳۸۹

پراگ

من هیچ وقت از زلزله نترسیده ام. دیشب که چیزی حس نکردم، همان چند سال پیش هم که حس کردم به قوت، فرار نکردم از آن ساختمان بلند، فقط رفتم لب پنجره ببینم پایین چه خبر است! راستش خوف مرگ ندارم. شاهدش از خیابان رد شدنم که راننده های بدبخت مجبور می شوند مراعات سبکسری هام را بکنند. دیشب که باز روی تخت کنار پنجره های بلند اتاقم خوابیدم یک آن فکر کردم حسرت چی به دلم مانده اگر صبح را نبینم؟ اولین و آخرین فکرم حسرت جاهایی بود که دلم می خواهد بروم. هر چه گشتم چیز دیگری نبود که دلم بخواهد...

۷ نظر:

ناشناس گفت...

چه سخت شده ای ناژو...

panjaryman گفت...

ببین ملت رو چنان کردن که زلزله هم تکونشون نمیده! خب یه دفعه میگفتین، زلزله ش خوب و باحال نبود!
منم حسرت هیچی رو ندارم الا یه زندگی ساده، آرام، مفید، سالم و شاد. همین و بس.

شاگرد تنبل سابق گفت...

سلام.
منم از زلزله نترسیدم، البته ما شمالیم و شما تهرون، بابا گفت بیا بریم توی پارک ممکنه زلزله بیاد باز، منم گفتم شما برین من راحتمp:

راستی ناژو یعنی چی؟

نیکا گفت...

منم مث تو فک میکردم واسه رد شدن از خیابون....ولی وقتی پشت ماشین نشستم...دیگه حواسم به رد شدنم بود...

شقایق گفت...

سخت شدم؟ شاید ناشناس. ولی حس خودم دقیقن مخالف اینه.:)
panjary جان فک نمی کنی یکم توقعت بالاس؟ :دی بعد این اسمتو فارسی چجوری می نویسن؟
شاگرد جون منم نمی دونم. ولی خوبه حسش. نیست؟
نیکا من خودمم تا وقتی تو ماشینم همینطورم. تفاوت زاویه دیده دیگه.:دی

ناشناس گفت...

آخی، من وقتی خواهرم می گه حسرت هیچی رو ندارم، از مرگ نمی ترسم، دلم می خواد عمرم کوتاه باشه، فقط بغض می کنم، شب که رفتم تو رختخواب فقط گریه می کنم، بالشم خیس خیس می شه، الانم که اینو خوندم فقط گریه کردم

شقایق گفت...

متاسفم ناشناس جون که به گریه افتادی. واقعن متاسفم.