۲ تیر ۱۳۸۹

دفتر من ورق می خورد*

از امشب همین بس که واژه می بارید از سر انگشتان مترجمی که من بودم. همین بس که هیچ وقت این همه یک دل و مجموع تصویرها را کنار هم چفت نکرده بود قصه نویسی که من بودم. همین بس که هیچ وقت اینقدرهوشیار تماس باد را بر پوست تنم حس نکرده بودم. همین بس که هیچ شبی این طور شیدا نگاهم روی تن واژه هایی نلغزیده بود ودلم این همه برای صاحبش پرپر نزده بود... تویی که خطوط مرا می دانی می فهمی که این یعنی ناممکنِ شقایق را ممکن کردن... دست من باز در هوای توست**... همیشه در هوای توست...

* و ** هر دو از بیژن جلالی است.

هیچ نظری موجود نیست: