۱۴ خرداد ۱۳۸۹

دو وجب خاک*

آدمی از دست رفته! وقتی این را می گویی سوالها قابل پیش بینی است. نسبتش با تو، سنش، چراییش و بعد هم "آخ! خدا بیامرزدش." و همین. باقی همه از پیش بنا به نسبتت با متوفی تجویز شده است.
دیشب آدمی از دست رفت. سخت بیمار بود، جوان بود و نسبتش با من سببی! نتوانستم گریه کنم. نتوانستم خودم را قانع کنم که "خب! راحت شد" نتوانستم بگویم خدا بیامرزدش، نتوانستم لرزش دست و تن آدمی که سعی می کرد زار نزند را آرام کنم! واقعیت را قبول کرده ام، کاری نمی شود کرد. تسلیت گفتم و برگشتم.
از حواشی مرگ بیزارم. از مسجد رفتن ها و دیدار تازه کردنهای این طوری! از کسب هویت کردنهای تقلبی! از همه ی مناسک بیهوده ی سیاه این فرهنگ منزجرم. فقط دلم می خواهد عزیزی که درد به دلش است از این داغ، بداند چقدر نگران دلش هستم این ساعتها که خاک گوری به لباس سیاهش نشسته!
*عنوان شعری از عباس صفاری/ کبریت خیس

هیچ نظری موجود نیست: