۲۷ دی ۱۳۸۸

مادر من

تا مامان این جا نبود، هر بار می رفتم خرید این دخترهای خوشحال رو می دیدم که تیلیک تیلیک با مامان هاشون سر خوشانه خرید می کنن، فارغ از هر فکر و خیالی یه ریز حرف می زنن، وقتی آرامش بی مسوولیتی محض رو تو چهره هاشون می دیدم، وقتی آینده اشون رو شونه به شونه اشون می دیدم، پیش خودم حسودیم می شد به اینکه من الان این همه دورم و باید وقت خرید هم حتی فکر غذای فردا سر کارم باشم، یادم باشه قبض فلان رو بدم، فلان کار استاد فلانی رو سر و سامون بدم و بد تر از اون فکر اون همه ظرف و لباس نشسته ی سوییتم تو کله ام می چرخید و این بود که ویندو شاپینگ واسم در حد یه فعالیت سوپر لوکس محسوب می شد. فکر می کردم همه اش واسه خاطر دوریه...
حالا مامان چند ماهه این جاست. روز می گذره و من باهاش دو جمله بیشتر حرف نمی زنم، ماه گذشته و باهاش خرید نرفتم یا حتی آرایشگاه. بر که می گردم می بینم همیشه همین طور ها بوده. روابط من و مامان بیشتر مبتنی بر احترامه تا هر چیز دیگه. براش به خاطر استقلالش، موفقیتش تو کارش، خود بسندگی اش، پشتکارش خیلی زیاد احترام قائلم . ولی فقط همینه. من هیچ وقت نفهمیدم وقتی باش می رم بیرون تو ماشین مثلن باید چی بگم، وقتی نظرم رو در مورد هر چیزی می پرسه چطور بی حوصله گیم رو پنهان کنم. هیچ وقت نفهمیدم چطور دوستش باشم. دوستش داشته باشم.
من هیچ وقت آویزون مامان نبودم، هیچ وقت ازش در مورد هیچ چیزی مشورت نخواسته ام. هیچ وقت میانسالیم رو تو چهره ی الان مادرم ندیدم. و این به خاطر این نبود که قبولش نداشتم یا ندارم، که دارم. به خاطر این هم نبود که من بیشتر تحت تاثیر پدری بودم که زندگیم باش لا به لای کتابهای بهار و موسیقی می گذشت. نمی دونم. هنوز دلیل این فاصله رو نمی دونم. هر چه هست رابطه ی نزدیک مادر و دخترها برایم همیشه رمز آلود و غیر قابل تحمل بوده. همیشه.

۲ نظر:

شادي گفت...

هميشه توي خونه تنها بودم و والدينم نهايت تلاششون رو كردند تا مستقل باشم و به قول خودشون لوس نشم.
نشدم.
اما ياد گرفتم منتظر كمك هيچ كس نباشم.
واسه همين فاصله ي من با خانواده خيلي زياد شد.
هيچ وقت نتونستم مكالمه اي بيش از 5 دقيقه با مادرم داشته باشم.
8 سال كه با هم خريد نرفتيم
و ميترسم روزي صاحب دختري بشم كه ازم اينهمه دور باشه.....

شقایق گفت...

ناشناس جان! میشه اذن بدین من این کامنتتون رو پابلیش کنم؟ لطفن!