۴ مهر ۱۳۸۸

بیست و هشت ساله گی

دارم آخرین روزهای بیست و هفت ساله گیم رو پشت سر می ذارم و هر لحظه هراس و شادی توامانی در من هست از اینکه از این دهه هنوز دو سال دیگه سهم دارم...

۶ نظر:

روشنک گفت...

چقدر زود داریم به 30 می‌رسیم. یه زمانی فکر میکردم یک عمر وقت دارم تا 30 سالگی

Unknown گفت...

آخکه دست گذاشتی روی احساساتی که من چند روز پیش داشتم. یعنی واقعا داره این دهه میگذره و به قول یکی از دوستان دیکه اون 2 قشنگ کنار عدد سنمون نیست؟ حیفه. کاش میشد نگهش داشت این چند سال زیبا رو...

ناشناس گفت...

درست است تو بيست و هشت ساله مي شوي و در عين حال نا‍ژ‍و تازه رفته تو دوسال. حسي كه از خواندن اين پست آخر بهم دست داد، تناقض مطلق است. مسأله اصلاّ به حس هاي غم و شادي برنمي گردد. ربطي به تجربه ي پير شدن يا تمام شدن جواني هم ندارد.
شايد اين تناقض بيشتر ناشي از اين باشد كه در ملال خيس مي خوريم و با وحشتي كه اين روزها به آن مضاف شده خو مي كنيم. اما پيشاپيش مي دانيم كه چيزي در تقلاي دائم براي پديداري است.
پارادكس ساده ي اين پست آخر همين است كه كسي از آخرين روزهاي بيست و هفت سالگي حرف مي زند و همزمان به بيست و هشت سالگي پرتاب مي شود. اين گسست در انشقاق نام حقيقي(شقايق) و نام مجازي (ناژو) هم به چشم مي خورد. شايد ناژو نام بالقوه ي نامي حقيقي باشد. حتي ممكن است كه ناژو جاي خود را با اسم حققيقي معاوضه كند. تولد ما مال خودمان نيست. هميشه ديگران به مي گويند كه كي متولد شده ايم. تولد و مرگ را دولت ها تأييد و رسمي مي كنند.
ناژو از اين بابت در حكم بازپس گيري چيزي است كه به يغما رفته يا دست كم ناديده گرفته شده. پديده اي ساده و در عين حال پر از امكان پذيري.
فكر مي كنم نه مي شود بر ان چه سپري شده به نوستالژي آبكي بر آمده از اين جهنم هار متوسل شد و نه حق داريم براي ديگري از اميد حرف بزنيم. شايد راه حل فروغ هنوز كارامد باشد. بايد از تولدي ديگر حرف زد. زماني كه اعاده مي شود. زمان تازه اي كه اسم ها را هم عوض مي كند.
تنها كاري كه مي توان سامان داد سلام كردن به اين تناقض مستمر و تبريك تولد تو ست.

ناشناس گفت...

ترس از این 2 سال باقیمانده به اندازه تمام 8 سال گذشته درگیرت می کنه ولی در هر حال تولدت مبارک...
شیوا

برزگ گفت...

من که نبودم اما نمیشه اینجا حتا با تاخیر از آرزوی روزگار پر طراوت و عطر یادهای اشنای جدید و ماندگار قدیمی که شامه ت را لبریز کند از عطر زندگی ننویسم.تولدت بازهم مبارک کچل خانوم.

شقایق گفت...

کچل نشدم به خدا! صاف شدن فقط!