اشکهات...
من فقط شاهد بوده ام این سالها. شاهد عصیان های نوجوانیت، شکستن های جوانیت، عزلت های شبانه ات، اشکهات، خنده هات، به ثمر نشستن هات، از دست رفتن هات... بیشتر از همه ی آنهای دیگر! امروز اما اشکهات پرم می کرد از حس تباهی... برای به آغوش کشیدنت چه کم بودم؛ خودت دیدی. امروز بی قراریت مستاصلم کرده بود به منتها درجه ای که یک آدم بتواند به خودش بگوید خدااااایا! چه کار می توانم بکنم و نداند و نتواند... چه کم بودم امروز... کاش قدر تو که برای من، برایت می توانستم باشم...
۱ نظر:
باز هم فقط اشك از همدليت....
ارسال یک نظر