۲۶ فروردین ۱۳۸۸

تا بگویم...

همین حالا هم تصویرها رنگ عوض کرده اند، شبیه زرد مات عکس های قدیمی شده اند . انگار نه انگار که همین یک هفته پیش، نه تو بگیر دو هفته پیش بوده! یا همین چهار شب پیش بوده که لحظه لحظه اش تمام لحظه های بی بدیل این عمر را جلوی چشمهات آورده و گریزی هم به روزها و شبهایی زده که به کمین جانت نشسته اند. نه! این طور نمی شود...
شبهایی بود و نارنجی کوچه و صدایی که قرار با پنجره داشت. پنج های صبحی بود و آشپزخانه و خنده های بی پروا و خیال های بی پروا تر. شبی بود با پیرهنی خیس از اشک اعتراض آدمی که آغوش من پناه غرورش بود . شبی بود تا خود خود صبح با صدای خش خش بی قرار پاهای آدمی که جز انکار خودش راهی برای فرار از جنونش نبود. ظهری بود و پروازی نابهنگام و وداعی نابهنگام تر. شبی بود که پیوندش به صبح عزیمتم، بهت بود و خشم . عصری بود و صدای بوق ممتد و هراس و دل آشوبه ی محض. شبی بود و آرام بخش و آرامشی که نمی بخشید و وهم؛ و صدایی که می گفت شاید این شب بخیر آخر... .
شبی بود، همین دو شب پیشتر، که مکتوب نمی شود... این یکی شب را، می سپارم به دست حافظه ام که شکل عکس های قدیمی اش کند... هر جور دلش می خواهد....

۲ نظر:

pariss گفت...

ميدوني حسم چيه؟
هر چي به همون عكس ها كه ميگي نگاه ميكنم، بيشتر حس فيلم others برام زنده ميشه...

شقایق گفت...

آدمهایی که هستند اما دیگر نیستند...