۸ تیر ۱۳۸۹

هر روز کمی زندگی

همیشه این حس با من بوده که جایی زندگیم متوقف شده و باز قرار است از روزی، جایی شروع بشود. همه ی روزهای گذشته من هزار بار به خودم گفته ام احمق جان امروز هم که از دستت رفت، کی می فهمی که قرار نیست زندگیت شروع بشود از جایی. که این یک روز از دست رفته جزو زندگیت بوده و هیچ بابایی این روزها را پای حساب بستانکاری تو از دنیا نمی گذارد. به خرجم نمی رفت. ولی حس این روزهام دارد از تعبیر آن انتظار می گوید انگار. اینکه زندگی دارد شروع می شود. هر روز کمی زندگی می کنم. و این کم ها دارد بدجوری مزه می دهد. دارم باور می کنم که همه ی سالهای پشت سرم، این که حرف به خرجم نرفته انگار پر بیراه نبوده...


۷ تیر ۱۳۸۹

من به روایت تو

انعطاف تن واژه هام را دیدی روی آن پاکت زرد و دوستش داشتی! بگیرش نشان از سرسختی بر باد رفته ی من کنار مهرت...

۶ تیر ۱۳۸۹

روز پدر

من به آدمهای "همیشه" و "بعدن" بدگمانم!

۴ تیر ۱۳۸۹

داو آخر

می خواهم همه ی ایمانم را شرط ببندم روی این سفری که هنوز نمی دانم می شود یا نه! همه چیز آرام و روی روال است! "من" اما احساس می کنم آتشفشانِ پنهان وجودم فعال شده. دود راه نگاهم را بسته، تا گدازه ها چه کنند با جان و تن من!

۳ تیر ۱۳۸۹

و اگر نداشت...

گاهی وقتهای زندگی، آدم به هزار و یک دلیل، حال و روزش، تکدیِ رابطه است. این طور وقتها فقط می خواهی کسی باشد، موبایلت زنگ بخورد، پیامی برسد، قراری بگذاری، باشنده ای باشد، جسمی که بشود لمسش کرد... تنهایی، این روزها کابوس است. اینطور موقعیت ها گاهی آدم به سرش می زند عاشق طرفش هم بشود. حساب یک رابطه ی طولانی را هم باز کند، سرش را به توهم خوشحالی و خوشبختی هم گرم کند و تظاهر کند حتا! خودش را به آب و آتش بزند که رابطه ی نیم بندش را حفظ کند غافل از اینکه این اسارت ارزشش را ندارد...
بعضی روزهای زندگی هم هست که تنهایی-بی آنکه بخواهم تنهایی را تقدیس کنم- سبکبالی محض می شود. اینطور وقتهاست که رَنگ و رِنگ حضور آدمها را شفاف می بینی و می شنوی و آنوقت است که جایی که نباید پا لنگ نمی کنی. جایی که نباید به انتظار نمی نشینی، جایی که نباید به خیالی دل خوش نمی کنی و برای خودت بازیگرِ ماهر عاشقیت کشیدن و توجیه نمی شوی. گیر نمی دهی و گیر نمی کنی. این روزها اگر آدمی را خواستی، خواسته ای به خاطر حال خودت نه احتیاج و تَرست...این جاست که دوست داشتن، تردید و شبهه ندارد. آزادی بخش است و شاد...
بحثم این جا آسیب شناسی و دلیل تراشی برای هیچ کدام از این دو وضعیت نیست. دلایل خودم را برای هر دو وضعیت می دانم. حرفم این است که پا لنگ کردن در هر لحظه ی یک رابطه ی بیمار، باید لابد دلیل محکمی داشته باشد، چیزی که به زخم و درد و فرسایش و خرد شدنش بیارزد و اگر نداشت...!

۲ تیر ۱۳۸۹

دفتر من ورق می خورد*

از امشب همین بس که واژه می بارید از سر انگشتان مترجمی که من بودم. همین بس که هیچ وقت این همه یک دل و مجموع تصویرها را کنار هم چفت نکرده بود قصه نویسی که من بودم. همین بس که هیچ وقت اینقدرهوشیار تماس باد را بر پوست تنم حس نکرده بودم. همین بس که هیچ شبی این طور شیدا نگاهم روی تن واژه هایی نلغزیده بود ودلم این همه برای صاحبش پرپر نزده بود... تویی که خطوط مرا می دانی می فهمی که این یعنی ناممکنِ شقایق را ممکن کردن... دست من باز در هوای توست**... همیشه در هوای توست...

* و ** هر دو از بیژن جلالی است.

۱ تیر ۱۳۸۹

one more time

چند نفر؟ چند نفر هست توی زندگی تان که قلبتان را لبریز کند از حس اینکه این زندگی، این خراب شده هنوز ارزشش را دارد؟ ارزش یک روز دیگر، ارزش یک تلاش دیگر، ارزش یک بار دیگر را؟

۲۹ خرداد ۱۳۸۹

شعبده

من؟
تو بد بازی کردی! من مات شدم...


۲۸ خرداد ۱۳۸۹

let the sorrow take over

لازمه اش این است که آدم کوتاه بیاید، وقتی غمگین است به هر دلیل! بگیرید همین پی ام اس ساده. باید آدم به اشکهاش مجال بدهد. به بی انرژی بودنش. به غرغرو بودنش. من همیشه وقتی غمگینم، بیشتر از همیشه میل به شادی توی تنم زبانه می کشد. می زنم توی فاز موزیک با بیت تند مثلن. به جای اینکه غمم را به رسمیت بشناسم، باش مبارزه می کنم. غم به قوت خودش باقی می ماند و حاصل این نبرد هم خستگی بیشتر است. شاید بی حوصلگی ای که مثلن حاصل به هم خوردن تنظیم هورمون هاست با اندکی مدارا زود تر خوب بشود اگر به جانش نیفتم، قبولش کنم، بهش اجازه بدهم کنترلم را به دست بگیرد... این طوری هر چه هست فقط به غم خلاصه می شود. فرسودگی ِ نبرد به بار نمی آید. امشب گذاشتم اشکهام کار خودشان را بکنند. گذاشتم موسیقی نرم با اشکهام همراه شود. گذاشتم خستگی حکومت کند. حالا انگار بهترم...

۲۷ خرداد ۱۳۸۹

باد ترانه ای می خواند 1

دلم می خواست
می تونستم ویلن سل بزنم
سرگرمیم تصویرسازی کتاب کودک باشه
شغلم سر تا تهش با کاغذ و طرح و میز نور مربوط باشه
موهام مشکی و لخت لخت لخت باشه و پوستم رنگ خواهرم گندمی
لیسانسم رو به زور گرفته باشم
یه داداش بزرگتر داشته باشم، یه خواهر کوچکتر

ادامه دارد...

گرد این در مگرد

خلقی دیدم!
ترسان و گریزان!
پیش رفتم.
مراترسانیدند و بیم کردند که:
- زنهار! اژدهایی ظاهر شده است،
که عالمی را یک لقمه می کند!
هیچ باک نداشتم.
پیشتر رفتم. دری دیدم از آهن-
پهنا و درازای آن
در صفت نگنجد-
فروبسته!
برو قفل نهاده،
پانصد من!
یکی گفت:
- در اینجاست
آن اژدهای هفت سر
زنهار! گرد این در مگرد
مرا غیرت
و حمیت بجنبید!
بزدم
و قفل را در هم شکستم.
درآمدم، کرمی دیدم!
زیرش نهادم، و فرومالیدم در زیر پای
و بکشتم!
شمس تبریزی- خط سوم
پ.ن: کشف این قطعه هم از موهبتهای داشتن پریساست!

۲۵ خرداد ۱۳۸۹

۲۴ خرداد ۱۳۸۹

من ِرابطه

به گمانم گاهی آدم توی رابطه ای که هست باید با خودش خلوت کند و بسنجد خودش را توی رابطه چقدر دوست دارد. بسنجد از خودِ در رابطه اش چه حسی می گیرد؟ اینطوری شاید مسیر رابطه بهتر پیش برود. بهتر و درست تر از وقتی که آدم خودش را از یاد می برد و می شود ایثار و عشق برای دیگری... من خودی را که دیگری را دوست می دارد دوست تر دارم، خودی که وقت دوست داشتن دیگری با خودش هم مهربان تر است و باورم کنید همه ی آدمها این حس را به آدم نمی دهند.

۲۲ خرداد ۱۳۸۹

حجم قیرین...

جمع شدیم شادیمان را قسمت کنیم خیر سرمان...تا عصر نیشمان باز بود... هر چه تاریک تر شد، ترسمان هم بیشتر شد، ناباوریمان هم .. یکیمان تا صبح راه رفت...من بیهوش شدم... آن دیگری هنوز امید داشت...صبح پیام صوتی اش را شنیدم... زدم بیرون... باید می رفتم دنبال دانشنامه ام. نگاه مردم را نگاه می کردم. نگه می داشتم نگاهم را توی چشمشان که ببینم باور کرده اند یا نه... نگاهشان را می دزدیدند... سوار اتوبوس شدم. خانم پیری نشسته بود روبه روم. اشک می ریخت. وامش را نداده بودند. نفرین می کرد. شالش افتاد. بش دستمال کاغذی دادم اشکها و بینیش را پاک کند. خانم چادری سه قبضه ای بهش با تحکم تذکر داد که شالش را درست کند . دعوا شد. همه داد می زدند سر خانم چادری. همه فحشش دادند. همه بهش بد و بیراه گفتند. انگار نماینده ی دشمن باشد... دانشگاه همه مبهوت بودند. هیچ کس حرف نمی زد. رفتم خوابگاه... گرد مرگ پاشیده بودند. نوارهای سبز را کنده بودند... کیف کوله ام را بستم. زنگ زدم آرژانتین بلیت رزرو کردم... رفتم ونک... جمعیت موج می زد. جان گرفتم... رفتم اصفهان!

۲۱ خرداد ۱۳۸۹

نه موروثی

آدمی را می شناسم که برای زندگیش چک لیست دارد. برای روابطش، برای غذا خوردنش، برای لباس پوشیدنش، برای خوابیدنش، برای همه چیز. گاهی این چک لیست شامل چند آیتم مختصر می شود و گاهی شکل آیینی می گیرد که باید جزء به جزء مناسکش اجرا شود. با هر آدمی که مواجه می شود قضاوتهاش را چک لیستش تعیین می کنند. اینطورهاست که این آدم هیچ وقت بی واسطه با آدمها روبه رو نمی شود. هیچ مجالی برای سورپرایز شدن باقی نمی گذارد. هیچ فرصت پیش بینی نشده ای را برای خودش مغتنم نمی داند. همه چیز و همه کس و هر برنامه ای باید با او هماهنگ شود وگرنه قیدش را می زند. و عجیب اینکه از این زندگی راضی ست. می گوید بی برنامه گی و غیر قابل پیش بینی بودن چیزها و آدمها آرامشم را به هم می زند...
این آدم را قضاوت نمی کنم. خودم بوده بارها که در موقعیتهای آنی و ناگهانی نه گفته ام و قید لذتی را که می دانم این دست شرایط دارد زده ام به خاطر ارامشی که بهش احتیاج داشته یا نداشته ام. اما خوب که نگاه می کنم می بینم این دوست من حالت افراط چیزی است که همیشه برایمان تجویز کرده اند. رشته که انتخاب می کردیم گشتیم دنبال آینده دارش. ذوقمان جایی نداشت. شور لحظه مان را سر می بریدیم. برای شغلی اگر اپلای کردیم شرایط بیمه و رسمی شدنش را سنجیدیم. آدمی را اگر خواستیم پیشاپیش اینده دار بودن رابطه را سبک سنگین کردیم. نه حال خوب کنارش بودن را. هر چند کوتاه. بگیرید همین لیست را در مورد هر لذت و انتخاب کوچک و بزرگ دیگر و بروید تا آخر. در این میانه آدم آنی ای اگر بودی، اگر نزدیک سی بودی و برای آینده ات چیزی جز شوقت تصمیم نمی گرفت، اگر ادمهای آینده دار را چون از جسم و فکرشان خوشت نمی آمد کنار گذاشتی به هزار چوب می زنند. یلخی می نامندت و هزار جور انگ بهت می چسبانند. از خودم حرف نمی زنم. مدتهاست دارم سعی می کنم از این نه ی موروثی کنده شوم. مجاهدت می خواهد. اما چیزی که هست دست کم برای این دست آدمها احترام قائلم. کار سختی است آدم لحظه بودن. آدم تصمیم های آنی بودن، آدم بی چک لیست بودن کار سختی است...

۱۸ خرداد ۱۳۸۹

فعل حرام

توی همین خیابانهای تهران، نه که سوار ماشین یا در تاریکی شب وقت خداحافظی، وقت هر دیدار ِهر روز روشن، هر جا قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم قرار ناگفته ی سه بوسه ی گونه امان سر جاش بود. شاید دیده باشیدمان گاهی، جایی...

۱۵ خرداد ۱۳۸۹

encore des mots

دو ساعتی که امروز با صدای دلیدازیر سایه ی درخت های پیست چیتگر رکاب می زدم جزو به یاد ماندنی ترین لحظه های زندگیم بود. جزو معدود دفعاتی بود که مطلقن جای هیچ کس خالی نبود کنارم. خودم بس بودم. بسِ بس!

۱۴ خرداد ۱۳۸۹

دو وجب خاک*

آدمی از دست رفته! وقتی این را می گویی سوالها قابل پیش بینی است. نسبتش با تو، سنش، چراییش و بعد هم "آخ! خدا بیامرزدش." و همین. باقی همه از پیش بنا به نسبتت با متوفی تجویز شده است.
دیشب آدمی از دست رفت. سخت بیمار بود، جوان بود و نسبتش با من سببی! نتوانستم گریه کنم. نتوانستم خودم را قانع کنم که "خب! راحت شد" نتوانستم بگویم خدا بیامرزدش، نتوانستم لرزش دست و تن آدمی که سعی می کرد زار نزند را آرام کنم! واقعیت را قبول کرده ام، کاری نمی شود کرد. تسلیت گفتم و برگشتم.
از حواشی مرگ بیزارم. از مسجد رفتن ها و دیدار تازه کردنهای این طوری! از کسب هویت کردنهای تقلبی! از همه ی مناسک بیهوده ی سیاه این فرهنگ منزجرم. فقط دلم می خواهد عزیزی که درد به دلش است از این داغ، بداند چقدر نگران دلش هستم این ساعتها که خاک گوری به لباس سیاهش نشسته!
*عنوان شعری از عباس صفاری/ کبریت خیس

۱۳ خرداد ۱۳۸۹

with no trace

دارم از هم می پاشم.
دارم از هم می پاشم.
دارم از هم می پاشم.
دارم از هم می پاشم.
دارم از هم می پاشم.
دارم از همه می پاشم.

پ.ن. محض ثبت! مدتهاست دفتر یادداشت های روزانه ندارم...