جمع شدیم شادیمان را قسمت کنیم خیر سرمان...تا عصر نیشمان باز بود... هر چه تاریک تر شد، ترسمان هم بیشتر شد، ناباوریمان هم .. یکیمان تا صبح راه رفت...من بیهوش شدم... آن دیگری هنوز امید داشت...صبح پیام صوتی اش را شنیدم... زدم بیرون... باید می رفتم دنبال دانشنامه ام. نگاه مردم را نگاه می کردم. نگه می داشتم نگاهم را توی چشمشان که ببینم باور کرده اند یا نه... نگاهشان را می دزدیدند... سوار اتوبوس شدم. خانم پیری نشسته بود روبه روم. اشک می ریخت. وامش را نداده بودند. نفرین می کرد. شالش افتاد. بش دستمال کاغذی دادم اشکها و بینیش را پاک کند. خانم چادری سه قبضه ای بهش با تحکم تذکر داد که شالش را درست کند . دعوا شد. همه داد می زدند سر خانم چادری. همه فحشش دادند. همه بهش بد و بیراه گفتند. انگار نماینده ی دشمن باشد... دانشگاه همه مبهوت بودند. هیچ کس حرف نمی زد. رفتم خوابگاه... گرد مرگ پاشیده بودند. نوارهای سبز را کنده بودند... کیف کوله ام را بستم. زنگ زدم آرژانتین بلیت رزرو کردم... رفتم ونک... جمعیت موج می زد. جان گرفتم... رفتم اصفهان!
۱ نظر:
آمدی به شهر گنبد های فیروزه ای... :)
ارسال یک نظر