همیشه این حس با من بوده که جایی زندگیم متوقف شده و باز قرار است از روزی، جایی شروع بشود. همه ی روزهای گذشته من هزار بار به خودم گفته ام احمق جان امروز هم که از دستت رفت، کی می فهمی که قرار نیست زندگیت شروع بشود از جایی. که این یک روز از دست رفته جزو زندگیت بوده و هیچ بابایی این روزها را پای حساب بستانکاری تو از دنیا نمی گذارد. به خرجم نمی رفت. ولی حس این روزهام دارد از تعبیر آن انتظار می گوید انگار. اینکه زندگی دارد شروع می شود. هر روز کمی زندگی می کنم. و این کم ها دارد بدجوری مزه می دهد. دارم باور می کنم که همه ی سالهای پشت سرم، این که حرف به خرجم نرفته انگار پر بیراه نبوده...
۲ نظر:
ولی زندگی من خیلی وقته که تموم شده فقط مونده پرسه زدن تو لحظه های پرت که قرار نیست هیچی ازش دربیاد. هیچی
خوشحالم زندگيت شروع شده
ارسال یک نظر